جریـــــــان حرکت مستقل دانشجویی برای انعکاس صحبت ها، گلایه ها و درد و دل های دانشجویان دانشگاه مازندران در یک محیط صمیمانه به دور از هر گونه جهت گیری بود.
و جریان آنلاین تنها خاطره با هم بودنمان و نگاشت آنچه نگاشتیم.
اکنون با ناراحتی تمام باید بگویم، جریان آنلاین، دیگر بروز نمی شود و آفلاین شد!

   

مطالب تصادفی
 
محبوب ترین ها

Home arrow آرشیو تاریخی

آرشیو تاریخی
پاتوق! (1) چاپ
پاتوق!
نویسنده بهمن شکری   
1386/09/17 ساعت 18:14:28

کلاس، دانشکده، بوفه، زمین چمن، سلف خوابگاه و دانشگاه، اردو، بازی های خوابگاه، دریا، رودخونه، سینما شقایق، فوتبال سالنی، استادها، سایت، کتابخونه، نمازخونه، شب زنده داری ها، همکلاسی ها، آلاچیق، آمفی تئاتر، همایش ها، تحصن ها، پروژه ها و تحقیق ها، سازمان مرکزی، سرویس ها، خرو پف بچه ها، پریدن روی تخت دوم، جشن پتو، شلخته بازی بچه ها، درس خوندن (و یا نخوندن!) بچه ها، سالن مطالعه، قضیه مداد رنگی!، غذاهای سلف، سالن تلویزیون، گربه های خوابگاه و... همه اینا رفتنی حالا 8 ترمه یا 6 ترمه یا بعضی ها 10 ترم یا بیشتر!!!
بالاخره یه روزی برگه تسویه رو می گیری دستتو می دویی این ور و اون ور تا برگتو پر امضا کنی و... خداحافظ، بای بای مارفتیم...
ای بابا یه دقیقه صبر کن رفتن داریم تا رفتن؟! ببینم حالا که داری می ری پروندت دست راستته یا دست چپت؟ (خیلی کلیشه ای بود!)
حالا که داری می ری واقعا چیزی بارت هست یا نه؟ (مگه اومده بودی باربری؟!)
حالا که داری می ری می تونی، واقعا می تونی، یه روزی، یه جایی، بگی آقا ما هم دانشجو بودیم؟
دانشگاه فلان، شاگرد فلان استاد؟ اصلا ببینم دلت واسه ما تنگ می شه یا نه؟ یا اینکه می ری و می گی که ای بابا این همه خوندیم و خوندیم تا تو کنکور قبول بشیم و بیاییم اینجا... فکر می کردیم چه خبره؟
نه خیر عزیزم... حالا گیرم غذای اینجا فلانه، استادش فلانه، محیطش فلانه، چه می دونم بوفه، کلاس، سایت، کتابخونه و... و... و... فلانه...
تو خودت چیکار کردی؟! نه ببین گفته بودم، خدا وکیلی، تو خودت چیکار کردی؟
آقا وخانم ورودی 86 ما که داریم تموم می کنیم، ببینم شما چیکاره اید؟!؟!

ژست روشنفکری چاپ
طنز و شوخي!
نویسنده وحید آقایی   
1386/09/17 ساعت 18:10:18
حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد، اما امان از سماجت یاران!!! می گویند شعر در این مواقع کار ساز است... پس دست به دامان حضرت حافظ، که در سپیدواره ای می فرماید:
نمی توانم زیبا نباشم
چنان زیبایم من
که
دانشجو می باشم !!!

بعد از جعل پاره شعری از شاملو و کلی خرابکاری! (ببخشید اولی سرکاری بود!) تازه می رسیم به اصل مطلب!
از آنجایی که در این دانشگاه دیواری به کوتاهی دیوار چپ های رادیکال (به تعبیر خودشان!) وبه تعبیر دیگران: جوجه کمونیست ها، کمونیست...، کمون های... و غیره وجود ندارد، بنده نیز برآنم کمی با این نازنینان که چندیست بساط خنده برخی محافل دانشگاه را برانگیخته اند، مزاحی داشته باشم. اصلا بی خیال مزاح، فقط به ذکرچند نکته که لازم می نماید بسنده می کنم.
نکته اول: کتاب خوان بودن را با کتاب خوار بودن فرق بسیار است، اینقدر به مطالعات ناقص خود آن هم در یک حوزه بسیار محدود، ننازید.
نکته دوم: درعصر روایت های کوچک یا بازنشستگی معلمان اخلاق جعلیات مارکسیستی را خریداری نیست، اینقدر ژست روشنفکری به خود نگیرید. دوره احتجاجات جزمی پایان پذیرفته است!
نکته سوم: به جای آنکه بزرگترین آرزویتان ختم دوره سه جلدی آثار لنین باشد، کمی هم واقعیت ها را ببینید. زندگی جای دیگراست.
نکته چهارم: [...]
نکته پنجم: این قدر هم بیانیه ندهید، کلی گویی بس است.
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه لام ودوسه نونی دگر

در محضر استاد! (1) چاپ
در محضر استاد!
نویسنده بهمن شکری   
1386/09/17 ساعت 18:01:19
صبح شنبه بود، ما بزور از خواب پاشودیمو حاضر و آماده! اومدیم دانشگاه و رفتیم سر کلاس... ساعت چنده 7:50 بشین تا ستاد بیاد...
حالا ساعت چنده 8:15. رفتیم از مسئول تشکیل کلاس پرسیدیم آقا!، استاد چی شد ؟! مثل همیشه جواب میده: منتظر باشین، حتما میاد! باشه ما که هستیم!
ساعت8:30. یه عده رفتن... و طبق معمول خانوما موندن! نمیدونم واسه چی؟! نمیگم فقط دخترا میمونن، انصافا بعضی از پسرا هم میمونن!!!
ساعت 8:45. دیگه کسی نمونده... یک دفعه استاد پیداش شد و رفت سر کلاس!!! نمیدونم با چه توقعی؟! ولی رفت سر کلاس... ما هم ساعت بعد کلاس داشتیم و مجبور شدیم همون دور و برا بپلکیم! بعد از چند ثانیه استاد از کلاس اومد بیرون و عده ای رو که تو سالن بودند دید. فکر می کنید چی بهشون گفت؟ خب معلومه! برین بچه ها رو جمع کنین بیارین سر کلاس!!!
حال اون چند نفر اومدند و بچه ها رو جمع کردند. تو لیست استاد 43 دانشجو هست ولی سر کلاس کلا 17و18دانشجو جمع شدند...
ساعت 9:00. استاد درس دادنو شروع میکنه. تا 9:30درس میده. حالا این بین بعضی از بچه ها که فهمیدن، اومدن سر کلاس.
اینا به کنار! میدونی استاد چه جوری دیر اومدنشو توجیه کرد؟ منم نمیدونم چون اصلا چیزی نگفت!
تنها جمله ایکه فکر کنم مربوط به دیر اومدنش می شد این بود که: "بچه ها خیلی عقبیم!"
اخه استاد من، اگه عقبیم چرا این طوری میای؟!
تازه یه چیز دیگه. اولای ترم که فصل اولو که شروع میکنه چند جلسه طول میکشه تا تمومش کنه. در حالی که میشه اون فصل رو دو جلسه ای تموم کنه! نمیدونم شاید لازمه اینهمه توضیح بده ولی آخرای ترم چند تا فصلو نمیرسه بگه. آخرش هم میگه: "خودتون بخونید، تو امتحان هم میاد!"
خب من میمونمو فصلهای تدریس نشده و تمرین های حل نشده و غیبت های استاد...
قبول...، قبول...، ما تسلیم!، دانشجو خودش باید دنبال علم باشه، خودش باید تمرین ها رو حل کنه، باید مطالعه کنه، هر جا که گیر کرد بیاد از استاد بپرسه!
والا... بالله... از وقتی که دانشجو شدیم از یه مدرسه کوچکتر به یه مدرسه بزرگتر اومدیم! همون آش و همون کاسه، صبح به صبح پاشو بیا جزوه بنویس... بنداز اون ور هر وقت امتحان داشتی، یه دور بخون بیا امتحان بده!!! ای بابا چقدر فک زدم، اصلا نگاه کن، چقدر پرانتز باز کردم! بحث سر دیر اومدن استاد بود کجا رفتیم رسیدیم!
اصلا ولش کن هرچه بادا باد...!
خوابگاه دختران چاپ
انتقادي
نویسنده فرزانه ایوبی   
1386/09/17 ساعت 17:59:12
در ابتداي حرفام بايد عرض كنم بنده نه شيوه ي نقد نويسي رو بلدم و نه در فكر اينم كه توي يه چارچوب تخصصي با شما حرف بزنم. اين نوشته فقط نشأت گرفته از ذهن يه دانشجوي دختر ساكن خوابگاه حضرت زينبه كه يه جورايي از فرصت پيش اومده استفاده كرده و مي خواد حرف دلش رو بزنه.حرفايي كه چند وقته بدجوري روي دلش سنگيني مي كنه. نمي دونم اصلا قراره اين مطلب چاپ بشه يا نه يا اصلا كسايي كه مطلب رو خطاب به اونها مي نويسم، وقت دارن در كنار حجم زياد كاريشون!!! يه نيم نگاهي هم به اين  نوشته داشته باشن؟نمي دونم اما حداقلش اينه كه اينجوري يكم خودم راحت مي شم.وقتي با دست اندرکاران نشریه در مورد نشريه صحبت مي كنم، از اين قضيه شاكي و ناراحتند كه به خاطر تعلل چندي از مسئولين در جهت دادن مجوز يكسري از مطالب سوخته و در ميون اين مطالب سوخته، اسكان دانشجويي رو هم نام مي برند،پيش خودم فكر مي كنم چطور ممكنه مسئله ي به اين مهمي به اين زودي فراموش بشه؟مسئولين ما بعد از اين كه "يك هو" به اين نتيجه رسيدن كه با اضافه كردن ظرفيت بلوك هاي خوابگاه حضرت زينب جلوي حرف و حديث ها رو مي گيرن، بي خبر بودن از اينكه پايان گرفتن مشكل اسكان همزمان مي شه با آغاز مشكلات خوابگاهيان.
آقاي رئيس
من آدم خودخواهي نيستم اما استفاده از خوابگاه حق مني هست كه سال اول ورود به دانشگاه با كمال خونسردي به پدر بازنشسته ام گفتيد خوابگاه به دختر شما تعلق نمي گيره و بايد به فكر خونه براش باشيد و پدرم رو مجبور كرديد با هر جون كندني كه بود ، هر ماه 30.000 تومان كرايه خونه برام بفرسته.بله خوابگاه حق منه. حق آدميه كه به قول خودتون فقط اجازه داره 4 ترم از خوابگاه استفاده كنه.
من آدم خودخواهي نيستم، اگه واقعا مسئله اسكان دانشجويان براتون مهم بود، خيلي روش هاي ديگه اي هم وجود داشت كه بشه اين مشكل رو البته با صرف مقداري هزينه حل كرد.اما شما خودتون رو خيلي زود راحت كرديد... بي خبر از اينكه حتي چند لحظه اي فكر كنيد خوابگاهي كه در همان شرايط قبلي هم ظرفيت اين همه دانشجو رو نداره چطور مي تونه 20 نفر ديگه رو هم توي هر بلوكش جا بده؟!
آقاي رئيس
روزي كه داشتيد اين تصميم به اصطلاح مهم رو مي گرفتيد، اصلا به اين فكر كرديد كه آشپز خونه خوابگاه با 3 تا اجاق گاز 3 شعله كه طبق معمول 2-3 تا از شعله هاي اون خرابه، با يه سينك ظرف شويي نمي تونه جوابگوي 80 نفر باشه؟
قابل توجه اونايي كه نمي دونن:
(4 x 9 + 8 x 3 + 20 = 80)
قابل توجه اونایی که نمی دونند!  اضافه بر سازمان  تعداد اتاق    ظرفیت اتاق    تعداد اتاق    ظرفیت اتاق
آيا به اين فكر كرديد كه 5 تا سرويس بهداشتي كه يه دونش از وقتي بچه ها يادشون مياد خراب بوده، نمي تونه جوابگوي 80 نفر باشه؟!آيا به اين فكر كرديد كه 2 تا حمام در هر طبقه نمي تونه جوابگوي 80 نفر باشه؟ (تو رو خدا نگيد كه از حمام هاي داخل محوطه استفاده كنيد كه پاك كفري مي شم آخه كي تو سرماي زمستون مي تونه از اونا استفاده كنه؟)نه! اصلا از مقوله بهداشت بيايم بيرون...! (اصلا اين سوسول بازيا به ما نيومده! ما رو چه به بهداشت؟!)الله وكيلي! اصلا براتون مهم بود كه دانشجوي مملكت بايد چشم و گوشش به اونچه تو كشورش مي گذره باز باشه كه تنها سالن تلويزيون بچه ها رو كه محلي براي پر كردن اوقات بيكاريشون بود و دلشون به يه تلويزيون فكستني عهد دقيانوسي و 4 تا روزنامه خوش بود رو ازشون گرفتيد و به خيال خودتون گفتيد دانشجو اومده دانشگاه كه فقط درس بخونه و در ازاي اين كارتون واسه ي 130 تا دانشجوي بلوك تنها يك سالن مطالعه گذاشتيد؟راست و حسيني هدفتون چي بود؟(بعد مي گيد دانشجو از همه جا بی خبره!)
آقاي رئيس
دارم به اين فكر مي كنم بچه هاي خوابگاه عجب صبري دارن... وا الله خوب بچه هايي داريم كه هيچي نمي گن و تحمل مي كنن...اما آخه تا كي؟! تا كي بايد با شعور اين همه دانشجو بازي بشه؟!
نترسيد من آدم خودخواهي نيستم كه به اين واسطه بخوام بچه ها رو تحريك كنم. اما آخه صبر و تحمل هم يه حدي داره... به اصطلاح خودمون، اول سالي اومديم خوابگاه، كه در نظر هممون تنها مزيتش اين بود كه از شر اجاره خونه هاي سرسام آور رها مي شيم، كه اونم دست مريزاد خوب از خجالتمون در اومديد.اما آقاي رئيس ما داريم توي مكاني زندگي مي كنيم كه بر خلاف اسمش محل همه چي شده غير از خواب... !!!
آقاي رئيس من آدم خودخواهي نيستم من از شما توقع ندارم مثل خوابگاه دانشگاه علوم پزشكي تهران واسه اتاق من خط اينترنت وصل كنيد، نه اصلا من حتي توقع ندارم مثل دانشگاه بندر عباس يكدونه خط اينترنت توي خوابگاه وجود داشته باشه، من به همون 4-5 تا كامپيوتر ويروسي خوابگاه كه بارها به خاطر ويروس هاش كل مطالبم پريده راضيم...!من از شما توقع ندارم واسه اتاق من يخچال بياريد، باشه من به همون يخچال داخل آشپز خونه كه دير بجنبي مواد غذاييت از داخلش غيب مي شه راضي ام...!حتي من از وجود گربه هاي توي آشپز خونه و لاين و سرويس بهداشتي هم مي تونم راضي باشم.اما در برابر همه ي اينا تنها يه چيزي ازتون مي خوام...
آرامش رو به من برگردونيد...
ميتونيد اين كار رو بكنيد؟
پسرا نخونید! (1) چاپ
پسرا نخونید!
نویسنده به علت سلامت نويسنده، نامش فاش نمي شود!   
1386/09/17 ساعت 17:41:44

پیش خودم فکر کردم چه طور میشه یه مطلبی به نیابت از کلیه خانم ها نوشت که حرف دل همه ی اونها باشه! راستش هر چی این چند روزه فکر کردم، دیدم مسائل بسیار مهمتری از ظاهر آقایون هست که میشه روش صحبت کرد. آخه می دونید به نظر من (البته ببخشید!) اینکه عناصر ذکور دانشگاه علاقه دارند هر روز خودشون رو به برق 3 فاز وصل کنن تا به قول خودشون مدل موهاشون رو شیطونی کنن، که خوش تیپ تر نمیشن هیچ! زشت تر از اون چیزی میشن که هستن. خیلی مهم نیست ما تحمل می کنیم، چه اشکالی داره؟ باید زشتی وجود داشته باشه تا زیبایی خودشو نشون بده دیگه!!! نه...؟!
و اما مسائل مهمتر؛
از اونجایی که مشاهده مستقیم (یکی از روش های تجزیه و تحلیل!) در سازمانها برای مشاغل ساده و تکراری بکار میره، فرصت رو غنيمت شمردم و به عنوان يك تحليل گر به طور كاملآ نامحسوس (!) كه مبادا مشاهدات من بر روال عادي رفتارها تاثير بگذاره، شروع به ارزيابي رفتارها و كنش ها كردم.
طي اين مشاهدات به يكسري مسائل مهم پي بردم كه بيشتر از اوني كه خود رفتار تعجبم رو برانگيزه، جامعيت و كليت اونها در اكثر اين قشر مذكر بود كه آدم رو به حيرت وا مي داشت.
مثلاً براي اكثر غريب به اتفاقشون غذاي سلف حكم نوش دارو رو داره كه اگه بهشون نرسه، قطعآ از گشنگي مي ميرن و تنها غذايي كه بلدن درست كنن نيمرو كه اونم اگه تخم مرغشو سلف نده نمي دونن از كجا تهيه كنن.
و يا اينكه تو دو دره كردن و پيچوندن كلاس يه پا استادن و اصولآ هيچ كدوم جزوه درست و درموني ندارن و اگه جزوه "دخترخانم ها" نباشه ، شك نكنيد كه همشون مشروطن و ديگه اينكه بر خلاف درساي ديگه، درس آمار رو خوب بلدن و داراي مدرك دكتراي افتخاري در علم آمار هستند.
اما اينها هم متاسفانه منو مجاب نكرد و احساس كردم حرف دل خانم ها رو نزدم. در نتيجه مشاهدات رو ادامه دادم و به رفتاري از سوي اونها پي بردم كه منحصر به خودشونه و حيرت و تعجب كليه خانم ها رو از همون بدو ورود به دانشگاه وا ميداره و اون اينه كه متاسفانه اين جماعت از لحاظ آداب معاشرت و زندگي اجتماعي اوضاع وخيمي دارن كه قطعآ يه فكري بايد به حالشون بكنيم. چطور ممكنه يه نفر بلد نباشه سلام كنه...؟
به نظر بنده اين رفتار عجيب به چند دليل ممكنه اتفاق بيفته:
1. اينكه شايد همچين واژه اي )سلام) در دايره لغاتشون وجود نداره؟!؟!
2. شايد مامانشون بهشون گفته "به غريبه ها سلام نكن پسرم" ؟!؟!
يا حالت سومي وجود داره...
"ادب ندارن" (!) كه احتمالش از بقيه بيشتره! البته اينا رو طبق محاسبات آماري گفتم، كه احتمال داره اشتباه باشه، از اون جايي كه درس آمار دخترا به اندازه ي پسرا خوب نيست!!!
از اونجايي كه تجزيه و تحليل هر كاري نياز به زمان و حوصله داره و اين جانب هم مثل شما دانشجو هستم، اگه اجازه بديد ساير مشاهداتم رو (البته اگه زنده موندم!) در شماره هاي بعدي خدمتتون عرض مي كنم...

دخترا نخونید! (1) چاپ
دخترا نخونید!
نویسنده به علت سلامت نويسنده، نامش فاش نمي شود!   
1386/09/17 ساعت 17:29:02
هر سال اول مهر که وارد دانشگاه می شیم، با یک سری خانم با چهره های جدید مواجه می شیم که حداقل از سر و وضع اونا می شه فهمید تازه واردن، یا به قول بچه ها ورودین و تعدادشون هم که ماشاءا... .
می آن دانشگاه به امید این که بعد از چهار سال یا بیشتر یه آدم تحصیلکرده بشن و برن دنبال کار وزندگی شون، بدون اطلاع از این که دانشگاه چیه و قراره چه بلایی سرشون بیاد... ! بزودی یه آدم جدید بشن با یه تیپ جدید و با یک اخلاق و رفتار جدید. خلاصه بگم، چند روز قبل از مهر می آن ثبت نام و دنبال خانه یا خوابگاه، البته اکثرا هم همراه خانواده های دلسوز و مهربونشون!
اما... اما...
امان از وقتی که مامان و بابا برن، چند روز اول خیلی عادی و قشنگ مثل دبیرستان می رن سرکلاس و می آن ولی بعد از چند وقت حساب کار دستشون میاد که، نه بابا... مثل اینکه اشتباهی اومدن؟! اینجا یا باید شبکه فشن باشه یا نمایشگاه مد و تریپ خفن! اینجاست که خانم های محترم (البته نه همشون!) به الگوبرداری از پیشکسوتان این عرصه (یا به قولی) سال بالایی ها می پردازن وهرکس به اندازه ی ظرفیت، امکانات و... شروع می کنن به تیپ زدن و لباس های... پوشیدن و استفاده از جعبه ابزار مرمت رخ!!! و عده ای هم که با اینا جواب نمی گیرن می رن از جراحان زبده! پلاستیک کمک می گیرن... مخصوصا که دیگه راحتن، و مراقبی به اسم مامان و بابا پیششون نیست که ببینن دخترگلشون شده مثل ماه شب چهارده!!!
بابا به خدا دانشگاه جای این کارا نیست، با یه سرو وضع ساده هم می شه به هدف اصلی که تحصیله رسید، اما می مونه اهداف فرعی که متاسفانه برای بعضی ها ارجحیت داره...!
چرا...؟!
چرا باید از خواب شیرینشون بزنن تا وقت کافی برای آماده شدن، البته به سبک خانم های دانشجوی امروزی، داشته باشن؟!
چرا باید یه سری خانم ها به خاطر نپوشیدن جوراب و شلوار هایی که فکر می کنن بهشون کوچیک شده، سرما بخورن؟!
چرا خودشونو به زور توی مانتو بسته بندی می کنن تا مجبور بشن دکمه هاشونو با کلی مکافات ببندند؟!
نمی دونم یک سری از این خانم ها چه لذتی از محیط دانشگاه می برن که صبح تا غروب اونجا به علم آموزی (!) می پردازن و واسه 16، 17 واحدشون به اندازه ی 160 واحد تو دانشگاه وقت می گذرونن....! و چرا های دیگری که خودتون ازما بهتر می دونید...
ماجراهای اتاق 717 - قسمت اول چاپ
ماجراهاي اتاق 717
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1386/09/17 ساعت 17:22:08
ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا ماجراهاشون رو براتون تعریف می کنیم...

بارون داشت شدیدا می بارید و بچه های تو اتاق بودن...
باد سردم داشت از زیر در وارد اتاق می شد و شوفاژ هم نمی تونست اتاق رو گرم نگه داره...
یکدفعه کاظم در اتاق رو باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق...
سر تا پاش خیس شده بود... پاهاشم هم شدیدا گلی بود..
شروین با فیس و افاده گفت: کجــــا کاظم...! موکت رو گلی کردی...! همون جلوی اتاق جوراباتو در بیار و برو پاهاتو بشور...
کاظم: وِلَکن بِرار! بابا نمی دونم کدوم پدر آمرزیده ای اومده جلوی بلوک، پهن و گِل ریخته...! قدیما، از این بدتر هم بارون می اومد، ولی چون زمین ماسه ای بود، آب کشیده می شد... ولی الان، (با دست خودشو نشون می ده) ببینیدم!
عباس که اصلا حواسش به بحث بچه ها نبود، بی مقدمه گفت:
بچه ها! امروز انتخابات شرکت کردید؟
کاظم: وِلَکن بِرار! بابا جان هر سال به جای اینکه اول سال انتخابات بگذارن، می گیرن آخرای ترم انتخابات می ذارن! در و دیوار و به قول یکی از بچه های اقتصادی [ایشان در اتاق 601، کنار پنجره سکنی گزیده اند!] فقط مونده روی دیگ های آشپزخونه سلف بزنن! اونوقت هر کی رفیق بیشتر داشته باشه، یا اونور خط(!) هم روابط عمومیش خوب باشه، رای میاره!!!
امیر علی که بچه ها "پِله" صداش می کردن، یکدفعه پرید روی تخت بالایی و داد کوروش رو در آورد، گفت: خوووب... رای آوردن که چی؟
شروین: خوب که هیچی! صاحب دفتر بشن و دیگه آدم رو تحویل نگیرن!
عباس: بابا اینا تو تبلیغاتشون می گن، فلان می کنیم! بهمان می کنیم! فقط کم مونده بگن وام ازدواج می دیم!
کاظم: ای کلــــــک چیه! خبریه! آره...
عباس: نــــــــه بابا!
پِله: حالا بی شوخی اینا چی کار می کنن؟
کاظم: هیچی...! مثلا اینا که شورای صنفی شدن، قراره مطالبات صنفی ما رو مطالبه کنن! -عجب چیزی گفتم!- مثلا پیگیری همین وضع بد تغذیه، اتوبوس ها، جلوی سلف دانشگاه، یا همین محوطه خوابگاه...، با ایناست! در واقع اینا شدن نماینده ما!
پله: اُ اُ اُ اُ...
کوروش که تازه به بحث ملحق شده بود و دوباره تریپ روشن فکرانه اش گل کرده بود، گفت: شنیدم دو نفر برای هر دانشکده انتخاب می شن، به نظرتون دو نفر، کم نیست برای نمایندگی صنفی دانشجویان؟
کاظم: بابا اگر همین دو نفر هم درست و حسابی و از دل و جون کار کنن، می تونن کلی از به قول معروف مطالباتمون رو برآورده کنن!
پله که از تخت اومده بود پایین و توپ رو بغلش گرفته بود و داشت بند کفشش رو می بست، یهو گفت: واقعا! پس ببینیم، این جدیدیا چی کار می کنن!
بعدم در رو بست و رفت با بچه های 85ای همکلاسیش فوتبال...
تو این موقع کاظم با همون وضع فوق الذکر وسط اتاق، روی تنها قالی اتاق (البته همون پتو منظوره!) نشسته بود!
قوت قلب چاپ
یادداشت
نویسنده محمدصادق محمدپورمیر   
1386/09/17 ساعت 17:21:56

باید همه بدهند تا هیچ بذری سبز نشده زرد نشود.
نَنِه (1) همیشه برای تعریف کردن چنته ی پُری از خاطره دارد. نان و پنیر و گردو درست می کرد و خودش در دهانم می گذاشت، می گفت که هرگز یادش نمی رود، ده سال پیش که می خواستند با والده ی ما بروند زیارت کربلا، نرسیده به همدان اتوبوس خراب و گرفتار برف و سرما می شود، اتوبوس دوم هم بدون توجه به آنها راهش را می گیرد و مقّرب (2) می شود.
...
6 ساعت بعد.
هنوز اتوبوس خراب است. کم کم جماعت اعتراض می کنند. ننه طوری که دو ردیف جلو و یک ردیف عقب صدایش را می شنوند:
من خودم تو روزنومه خوندم که یه اتوبوسی مث ما در برف گیر کرده بود، مسافرا بعد از نااُمیدی در مورد رهایی، کاغذ و قلم در آوردند و وصیت نامه شان را نوشتند. این را می گوید و از والده ی ما کاغذ و قلم می خواهد. و اینگونه به همسفران کم سن و سال تر قوت قلب می دهد!

مجریان جریان را می شناسم، تا50%. خودشان می گویند تلاششان برای رسوایی نادانی و ناعدالتی است... (که وجودش تایید می شود!)
همه بدانند که عامل برتری جز تقوا نیست، و عمل به آن، تلاش پیوسته در اطاعت و دفاع از حقیقت است. احترام به بزرگتر های سِنّی واجب است تا زمانی که بر جهل و جور اصرار نورزند.
امروز وقتی می بینم اندک بیداران این قبیله نمایش خواب می دهند، فکر می کنم به شعورم توهین شده و بعد به یاد دیالوگی از مایکل کورلئونه در پدرخوانده می افتم که: "به من نگو بی گناهی کارلو، چون به شعورم توهین می کنی و این منو خیلی عصبانی می کنه."
جریان از آن جمله نیست که اگر زورش به مدعی نرسد، آن طرف پل وایستد و لیچار بگوید...
انتقاد سازنده از قشر دانشجو و غیردانشجوی دانشگاه، به یقین می تواند اوضاع را مطلوب(تر) نماید. نقدها را فرصتی ببینیم برای بهتر شدن، نه تهدید (به منظور تخریب) یکدیگر.
در این قبیله که فریاد از همه سلب است
هر آنچه زمزمه آید قوّت قلب است.

_______________________
1. در اینجا مادربزرگ
2. السابقون السابقون، اولئیک المقربون


16 آذر چاپ
یادداشت
نویسنده _   
1386/09/17 ساعت 17:21:56

در آستانه سالروز حادثه ای بس مهم قرار داریم، حادثه ای مهم برای دانشگاه و دانشجو...! 16 آذر، روزی که به نام دانشجو مزین شده است و هر سال در این روز ما یاد و خاطره سه دانشجوی آزاده را که نخواستند در برابر جور زمانه سر خم کنند، و در این راه، دانشگاه را به خون خود آراستند، گرامی می داریم.
آری نام احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفی بزرگ نیا برای همیشه بر تارک تاریخ دانشگاه نگاشته شده است. در اینجا شایسته است به دست نوشته معلم فقید دکتر علی شریعتی اشاره کنیم که در یاد بود این یاران دبستانی می گوید:
"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگـاه آتش ميزدم، همانجایی که بيست و دو سال پيش، «آذر» مان، در آتـش بيـداد سوخــــت، او را در پيـش پای «نيکسون» قربانی کردند...! اين «سه يار دبستانی»، که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصيلشان فراغت نيافته اند، نخواستند - همچون ديگران- کوپن نانی بگيرند و از پشت ميز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خويش فرو برند. از آن سال، چندين دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما اين سه تن ماندند تا هر که را می آيد، بياموزنـد، هر که را مي رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمي روند، هميشه خواهند ماند، آنها «شهيد» ند. اين «سه قطره خون» که بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است..."

16 آذر، روز دانشجو چاپ
مناسبت ها
نویسنده مهدی محمدی تکدام   
1386/09/16 ساعت 08:00:00
شهدای-16-آذر
 16 آذر، روزی که به نام دانشجو مزین شده است و هر سال در این روز ما یاد و خاطره سه دانشجوی آزاده را که نخواستند در برابر جور زمانه سر خم کنند، و در این راه، دانشگاه را به خون خود آراستند، گرامی می داریم.
آری نام احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفی بزرگ نیا برای همیشه بر تارک تاریخ دانشگاه نگاشته شده است. در اینجا شایسته است به دست نوشته معلم فقید دکتر علی شریعتی اشاره کنیم که در یاد بود این یاران دبستانی می گوید:
"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش ميزدم، همانجایی که بيست و دو سال پيش، « آذر» مان، در آتش بيداد سوخت، او را در پيش پای «نيکسون» قربانی کردند...! اين «سه يار دبستانی»، که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصيلشان فراغت نيافته اند، نخواستند - همچون ديگران- کوپن نانی بگيرند و از پشت ميز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خويش فرو برند. از آن سال، چندين دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما اين سه تن ماندند تا هر که را می آيد، بياموزند، هر که را مي رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمي روند، هميشه خواهند ماند، آنها «شهيد» ند. اين «سه قطره خون» که بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است..."
<< شروع < قبل 11 12 13 بعد > آخر >>

نتایج 111 - 120 از 121
 
امروز ‌شنبه 3 آذر 1403


صفحه اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو تاریخی
دانلود نشریه جریان
گالری تصاویر
جستجوی پیشرفته
تماس با ما
گالری

اردوی راهیان نور دانشگاه مازندران (اسفند 1385) 2


خوابگاه شهید نواب صفوی 5


entekhabat 0